دختر میگن بابائیه راس میگن

سلام من هستی ام روزی که بابام این وبلاگ را برام ساخت شش ماهه بودم. حالا دوسال و شش ماهه که دارم با شما آدم های دور و بر نفس می کشم. از اینکه به وبلاگ خودتون سر زدید ممنونم. نمی خوام شعار بدم اما فکر می کنم ما آدما باید هوای هم رو داشته باشیم. بقول یکی از بزرگا شاید زندگی اون جشنی نیست که ما آرزوش را داشتیم اماحالا که به اون دعوت شدیم بذار تا می تونیم زیبا برقصیم منتظر نظرات شما هستم بقول بابایی عزیز باشید

Sunday, February 18, 2007

ادبیات کودک2

شازده کوچولو
آنتوان دو سن‌تگزوپه‌رى
برگردان احمد شاملو
يک بار شش سالم که بود تو کتابى به اسم قصه‌هاى واقعى -که درباره‌ى جنگل بِکر نوشته شده بود- تصوير محشرى ديدم از يک مار بوآ که داشت حيوانى را مى‌بلعيد. آن تصوير يک چنين چيزى بود: تو کتاب آمده بود که: ?مارهاى بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت مى‌دهند. بى اين که بجوندش. بعد ديگر نمى‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهى را که هضمش طول مى‌کشد مى‌گيرند مى‌خوابند?. اين را که خواندم، راجع به چيزهايى که تو جنگل اتفاق مى‌افتد کلى فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگى اولين نقاشيم را از کار درآرم. يعنى نقاشى شماره‌ى يکم را که اين جورى بود: شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسيدم از ديدنش ترس ‌تان بر مى‌دارد؟جوابم دادند: -چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟ نقاشى من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم مى‌کرد. آن وقت براى فهم بزرگترها برداشتم توى شکم بوآ را کشيدم. آخر هميشه بايد به آن‌ها توضيحات داد. نقاشى دومم اين جورى بود: بزرگترها بم گفتند کشيدن مار بوآى باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيش‌تر جمع جغرافى و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم. و اين جورى شد که تو شش سالگى دور کار ظريف نقاشى را قلم گرفتم. از اين که نقاشى شماره‌ى يک و نقاشى شماره‌ى دو ام يخ شان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمى‌توانند از چيزى سر درآرند. براى بچه‌ها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزى را به آن‌ها توضيح بدهند. ناچار شدم براى خودم کار ديگرى پيدا کنم و اين بود که رفتم خلبانى ياد گرفتم. بگويى نگويى تا حالا به همه جاى دنيا پرواز کرده ام و راستى راستى جغرافى خيلى بم خدمت کرده. مى‌توانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافى خيلى به دادش مى‌رسد. از اين راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدم‌هاى حسابى برخورد داشته‌ام. پيش خيلى از بزرگترها زندگى کرده‌ام و آن‌ها را از خيلى نزديک ديده‌ام گيرم اين موضوع باعث نشده در باره‌ى آن‌ها عقيده‌ى بهترى پيدا کنم. هر وقت يکى‌شان را گير آورده‌ام که يک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشى شماره‌ى يکم که هنوز هم دارمش محکش زده‌ام ببينم راستى راستى چيزى بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: اين يک کلاه است. آن وقت ديگر من هم نه از مارهاى بوآ باش اختلاط کرده‌ام نه از جنگل‌هاى بکر دست نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آورده‌ام پايين و باش از بريج و گلف و سياست و انواع کرات حرف زده‌ام. او هم از اين که با يک چنين شخص معقولى آشنايى به هم رسانده سخت خوش‌وقت شده

0 Comments:

Post a Comment

<< Home