دختر میگن بابائیه راس میگن

سلام من هستی ام روزی که بابام این وبلاگ را برام ساخت شش ماهه بودم. حالا دوسال و شش ماهه که دارم با شما آدم های دور و بر نفس می کشم. از اینکه به وبلاگ خودتون سر زدید ممنونم. نمی خوام شعار بدم اما فکر می کنم ما آدما باید هوای هم رو داشته باشیم. بقول یکی از بزرگا شاید زندگی اون جشنی نیست که ما آرزوش را داشتیم اماحالا که به اون دعوت شدیم بذار تا می تونیم زیبا برقصیم منتظر نظرات شما هستم بقول بابایی عزیز باشید

Sunday, February 18, 2007

ادبیات کودک

ماهي سياه کوچولو
صمد بهرنگی
شب چله بود. ته دريا ماهي پير دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش را دور خودش جمع کرده بود و براي آنها قصه مي گفت:"يکي بود يکي نبود. يک ماهي سياه کوچولو بود كه با مادرش در جويباري زندگي مي کرد.اين جويبار از ديواره هاي سنگي کوه بيرون مي زد و در ته دره روان مي شد.خانه ي ماهي کوچولو و مادرش پشت سنگ سياهي بود؛ زير سقفي از خزه. شب ها ، دوتايي زير خزه ها مي خوابيدند. ماهي کوچولو حسرت به دلش مانده بود که يک دفعه هم که شده، مهتاب را توي خانه شان ببيند!مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همديگر مي افتادند و گاهي هم قاطي ماهي هاي ديگر مي شدند و تند تند ، توي يک تکه جا ، مي رفتند وبر مي گشتند. اين بچه يکي يک دانه بود - چون از ده هزار تخمي که مادر گذاشته بود - تنها همين يک بچه سالم در آمده بود.چند روزي بود که ماهي کوچولو تو فکر بود و خيلي کم حرف مي زد. با تنبلي و بي ميلي از اين طرف به آن طرف مي رفت و بر مي گشت و بيشتر وقت ها هم از مادرش عقب مي افتاد. مادر خيال ميکرد بچه اش کسالتي دارد که به زودي برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهي سياه از چيز ديگري است

0 Comments:

Post a Comment

<< Home